این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و نمیرسیدم بهتون سر بزنم ..

آخه یه روز که جشن فارغ التحصیلی بود ..خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت ما اون روز یه ۵۰-۴۰ تا عکس گرفتیم

یه روز که رفتیم یه مسافرت یه روزه.. اونم خیلی خوش گذشت

بقیه روزا رو هم که با مامانم میرفتیم خرید... روزی ۲-۳ تا فروشگاه میرفت

جای خواهر بزرگم واقعا خالی بود ما همش به یادش بودیم

 دیشب مامانم اینا برگشتن ایران

به خواهر کوچیم میگفتم بیا حاضر شو میخواییم بریم فرودگاه میگفت من از فرودگاه بدم میاد.. حواسش نبود که قراره برگردن ولی تو

فرودگاه که متوجه شد کلی گریه کرد میگفت آخه آجی دلم واست خیلی تنگ میشه منو تو بغلش فشار میداد نمیخواست گردنم رو ول

کنه و جدا شه

منم کلی گریه کردم آخه ما خیلی بهم وابسته ایم

امروز خیلی بی حوصله ام..

وقتایی که از خانواده ام جدا میشم خیلی دلم میگیره..

من عاشق خانواده ام هستم٬ مخصوصا این ته تغاری رو که خیلی دوسش دارم..

مدت موندنشون خیلی کم بود  البته همین مدت کم هم خیلی خوش گذشت

از پدر مهربونم بخاطر این کار خیلی با ارزشش ممنونم.. واسه من٬این کار بابام واقعا قیمتی بود...

پدر عزیزم بر دستانت بوسه میزنم..و از خدا میخواهم همیشه شاد و موفق باشی و سایه ی پر مهرت بر سرمان باشد

پدر و مادر عزیزم دوستتون دارم