میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون بجا می مونه

سلام 

نماز روزه هاتون قبول  

امروز یه خبر بد یه روز خوب رو ازم گرفت.. 

خیلی حالم گرفته شد..

آخه اون بزرگترین فرد فامیل بود.. 

آخه خیلی مهربون بود..

آخه خیلی دوست داشتنی بود..

نمیدونم چرا از ظهر که خبر فوتش رو شنیدم اینقدر حالم بده.. با اینکه میدونم راحت شد..

خیلی سخته تو غربت باشی و عزیزی رو از دست بدی.. درکش خیلی سخته..

مادربزرگ ترنم بهار و پینه دوز عزیز میشد..

همیشه از این ترس داشت که وقتی که میره پینه دوز مسافرت باشه.. 

آخه خیلی دلش میخواست که پینه دوز بگذارتش تو قبر.. بابا رو خیلی قبول داشت.. 

خیلی حالم گرفتست..نمیدونم چی بگم..چی بنویسم..ولی دیدم شاید با نوشتن راحت شم.. خالی شم.. 

تقریبا یه دو ماهی بود که حالش بد بود..از وقتی که ما از ایران برگشتیم.. همش دلش میخواست داداشم رو ببینه میگفت من اگه سجاد رو ببینم و برم دیگه غصه ندارم... نمیدونم شاید به آرزوش رسید و دیگه از دنیا دل کند.. 

خواهرم میگفت دیشب ما رفته بودیم دیدنش بهش گفتم بیدار شو ببین سپهر رو آوردم ببینیش میگفت چشماشو باز کرد و زیر لب یه چیزایی گفت..همه تعجب کرده بودن چون ۳-۴ روزی بوده که در حالت نیمه کما بوده و چشماش رو هم باز نمیکرده.. 

خواهرم گفت دست زدم به پاهاش خیلی سرد بود..هی ماساژ میدادم دیدم این سردی غیر عادی هست .. داییم فشارش رو گرفته بوده..افت شدید داشته.. کسی که همیشه فشارش رو ۱۶-۱۷ بود یهو فشارش رسیده بود به ۴... 

خواهرم میگفت این سردی پاهاش هی میومد بالاتر.. 

شوهر خاله مامان که میشد دامادش٬ بهشون گفته بود که براش دعا بخونن..خودش زیارت عاشورا رو میخونده..خواهرم میگفت که تا کلمه آخر زیارت عاشورا رو که خوندن..یهو به نفس نفس افتاده و تموم کرده... 

خواهرم خیلی حالش بد بود.. ظهر که زنگ زده بود خیلی میخواست خودش رو کنترل کنه که چیزی نگه.. ولی نتونست..  

مامانم قرار بود یه هفته ای بیشتر از بابا پیشم بمونه ولی طاقت نمیاره..میگه میخوام برم..  

حالا فردا میرم بلیطشون رو درست کنم که برگردن..

به مامانم میگفتم فقط خوشحالم که بارها بهم میگفت من ازتون خیلی راضی هستم..شما ها هیچوقت بهم بی احترامی نکردید و ازتون نرنجیدم..   

خدا رحمتش کنه.. 

قبول دارم که همه یه روزی رفتنی هستیم..ولی درک نبودنش خیلی برام سخته..

 

 

از شب اول قبر خیلی میترسید تو رو خدا براش دعا کنید..