EVERYTHING MEN KNOW ABOUT WOMEN

سلام

امروز با یکی از دوستام قرار گذاشتم که بریم بیرون..من خیلی اهل با دوست بیرون رفتن و این چیزا نیستم ولی خو ب این بنده خدا اینقدر اصرار کرده بود و من پیچونده بودم که دیگه نتونستم نه بیارم و اینقدرم این روزا بی حوصله و بد بودم که خلاصه قبول کردم که باهاش برم بیرون تا بلکه روحیه خودمم عوض شه..

رفتیم فروشگاه نزدیک خونمون یه کمی راه رفتیم و بعد رفتیم نهار خوردیم..بعدشم رفتیم فیلم دیدیم..فیلمش خیلی قشنگ بود و کلی خندیدیم.. خلاصه جای همگی خالی خوش گذشت..

بعد از اینکه از سینما اومدیم بیرون رفتیم یه فروشگاه کتاب..داشتیم میگشتیم و کتابا رو ورق میزدیم که چشمم افتاد به این کتاب

"همه چیزهایی که مردان در مورد زنان میدانند"

خب اسم کتاب باعث شد تا برم سراغش..ولی چشمتون روز بد نبینه..تمام صفحه هات کتاب خالی بود..

 

واقعا از نویسنده اش تشکر میکنم که اینقدر صادقانه نوشته بود..

کلی هم سر این ما رو خندوند..

تازه جزو پرفروش ترین کتابها هم بوده..

اگه روی جلد رو بخونید میبینید نوشته..

over one million copies sold

واقعا جالبه

نگار من

 

دیشب مامانم اینا رفتن ایران..

خیلی دپرسم

حوصله هیچی ندارم

این خواهر کوچیکه ما رو خیلی به خودش عادت داده بود

همش حرفاش میاد تو ذهنم..خیلی بد جنسه....

من الان نگار و میخوام

عروسکاشو گذاشته پیش من میگه بچه هامو بزرگ کن تا من بیام..

منم دیشب یه فصل حسابی تو این خرسه گریه کردم تا خوابم برد

.

.

.

۲ هفته پیش اولین دندون شیریش افتاد داد به من تا نگهش دارم

من خیلی دوسش دارم...یه حس دیگه ای نسبت به این بچه دارم..با همه فرق میکنه..

 

چند روز پیش با هم نهار رفتیم بیرون٬ داداشم ما رو برد یه رستورانی که قبلا نرفته بودیم..نگار می گفت من دوست ندارم..کلی رفت تو قیافه..منم کلی ازش عکس گرفتم..چندتاشو براتون میزارم..خیلی باحال شده بود

 

اینم وقتی هست که از قیافه اومده بود بیرون..چون رفتیم خانوم یه جای دیگه نهار خورد

منم هی بهش میگفتم اخم کن ازت عکس بگیرم..اونم کم دلم رو نبرد با کاراش

 

دلم واسه قیافه گرفتنش تنگ شده

خیلی گله..واقعا بچه ی خوبیه..همه دوسش دارن..چون خیلی مودب و نازه

شاید بگین چون خواهرمه اینجوری میگم ولی مطمئنم اگه خودتونم ببینیدش همینو میگید..

 

 

این چند وقتم علت آپ نکردنم همین بود..آخه حوصله کامی رو نداشتم..تا وقتی نگار رو دارم به هیچی نیاز ندارم..همه وقتم رو با اون گذروندم

 

ای پـــادشــه خــوبــان

 

 

ای پـــادشــه خــوبــان داد از غــــم تنهــایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

دائـــم گــــل این بـــستان شاداب نمی ماند

در یاب ضــعیــفان را در وقـــت تـــوانـــایــــی

مشــتاقی و مهــــجوری دور از تو چنانم کرد

کــز دست بخـــواهد شد پایاب شــکیبـــایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شــمشـــاد خـــرامان کن تـــا بــاغ بیـــارایی

ای درد تــــوام درمــــان در بـستــر نــاکــامی

وی یــاد تــــوام مونــس در گوشـه ی تنهایی

حافظ،شب هجران شد،بوی خوش وصل آمد

شادیـــت مبــــارک بــاد ای عـاشق شیدایی

 

 

 

 

 

 

پست قبل هم بی ارتباط با این پست نیست..بخونید ضرر نمیکنید  

نیمه شعبان

ای منتظران مژده که آن منتظر آمد      محبوب خدا حجت ثانی عشر آمد

در نیمه شعبان معظم به دو صد ناز   مقصود حق از خلقت جن و بشر آمد

شیعه با انتظار زنده است٬ شیعه زخم خورده٬ شیعه سیلی خورده که از هنگام تولدش صورت سیلی خورده را به نظاره نشسته٬ چاه را هم صحبت گرفته٬ محراب را گلگون یافته٬ تیر از جنازه ی بی جان کشیده٬ و درخشش ۷۲ یاقوت را بر نیزه مشاهده نموده و در غروبی خونرنگ با کودکان عطشان کربلا هم آوا گشته. منتظر است تا زخم های کهنه اش التیام یابد و اگر توان مقاوت در برابر ۱۴ قرن ناملایمتی ها را یافته٬ تنها به امید آمدن نجات دهنده ی خود است.

 آری اصل انتظار به شیعه امید داده٬  عشق داده٬ نشاط داده مهدی همان گل خوش رایحه ای که پیامبر  (ص) خبر ظهورش را داد. علی (ع) منجی اش خواند و فاطمه (س) داروی درد های بی شمارش را در دستان او جستجو میکند و حسین (ع) تکیه زدنش را بر خانه ی کعبه با اعماق وجود حس کرده.

می آید٬ می آید تا شراب ظهور عشق را در کام تشنگان معرفت بریزد٬ با آمدنش تمام خلقت غرق در سرور و نشاط گردید و لبخند بر لبان همه منتظران حقیقت نشست. او امید مستضعفان گیتی ست. او صاحب لوای احمد٬ بر کف گیرنده ی ذوالفقار حیدر است. صبوریش چون مجتبی و صولتش چون حسین است و در یک کلام او مهدی ست....

                    

       ولادتش مبارک باد 

اعیاد شعبانیه

 

شعبان شد و پیک عشق از راه آمد

                                                عــــــطر نــــفس بـــــــقیـــــــه الله آمد

با جلوه ی سجاد و ابوالفضل و حسین

                                                یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد

 

 

اعیاد بر شما مبارک

 

عید مبعث

 

شبى سنگین همه هستى را پوشیده، ومکه را سکوتى خرد کننده در میان گرفته بود هیچ صدایى به گوش نمى رسید مگر صداى نفسهاى شب، آمیخته با همهمه نماز و نیایش که از آن (بیت عتیق) بر مى خاست .

ماه روى پنهان کرده واز دیده ها غایب شده بود، برکرانه آسمان تیره تار تنها سوسوى کم فروغ ستاره اى به چشم مى آمد که هر دم کوههاى سربه فلک کشیده مکه مى توانست پرده اى به آن آویزد، کوههایى از سنگ برهنه که به سان کوچه هایى سرکش از ظلمتهاى فشرده دست به دست هم سپرده ،گردن فرازى مى کرد .

دنیا به خواب رفته بود غافل از آن مرد هاشمى که اینک به غار پناه برده بود ودر آنجا غرق دریاى تاملات خود در آن ظلمت فراگستر وسنگین پرتوى از نور حق مى جست ودر خلوت آن غار همدمى با پرتوى هدایت و راحت وآسایش یقین را مى پویید .

آن سوى دیگر، نه چندان دور از حراء شهر مکه خفته بود با خاطره روزگاران مجد و عظمت ئینى که بت پرستى کور طومار آن رادر هم پیچییده بود و هر از گاهى لرزه اندیشه بیدارى بر تن این شهر مى افتاد والبته دیرى نمى پایید که در زیر بار سنگین کابوسى که همه هستى اش رادر بر گرفته بود آرام مى شد .

شهر براى آن مرد تنها که در غار حرا با خود خلوت گزیده بود اهمیتى باور نداشت وتنها او را مى دید که خود را ازشلوغى مکه کنار مى کشید .

شب در خود فررفته بود، پیش از آنکه سپیده دم بدمد وپرتو نخستین خویش را بر قله ها، دامنه ها و دره ها بتاباند،ظلمت فراگستر را به روشنى بدل سازد ،با نخستین فروغ سپیده که دل سیاهى آن شب را شکافت وحى خطاب آسمانى «بخوان» بدو رسید .

 اقرا باسم ربک الذى خلق خلق الانسان من علق اقرا وربک الاکرم الذى علم بالقلم

ســــــــتاره ای بـدرخشید و مـاه مجلس شد                   دل رمیده ما را انـــــــیس و مـــــونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت                    بغــــمزه مسئــله آمــــوز صد مـدرس شد

ببوی او دل بیــمار عاشــــــقان چو صـــبا                    فــــدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

بصدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوسـت                    گــــدای شهر نگه کن که مــیر مجلس شد

طربـــــسرای محبــــت کنون شود مـعمور                    که طاق ابـــروی یار مــنش مـــهندس شد

لب از ترشــــح می پاک کن برای خــــــدا                    که خاطرم به هــزاران گـنه موسـوس شد

کرشــمه تو شـــرابی به عــــارفان پیمود                    که علـم بی خبر افتـاد و عــقل بی حس شد 

چو زر عــزیز وجودست شــــعر من آری                    قـــبول دولتــیان  کــــــیمیای این مــس شد

 خیال آب خضـــــــر بست و جام کیخسرو                    بجرعه نوشی ســـلطان ابوالفــــوارس شد

زراه مــیکده یــاران عـــنان بگــردانــــید                    چرا که حافظ از این راه برفت و مفلس شد

   

 

عید رسالت و جشن برگزیدگی و برانگیختگی پیامبر بزرگ اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص) بر جهان و جهانیان مبارک باد.

درد نامه

سلام

امروز یه کم حالم گرفته هست اگه دوست ندارید حالتون خراب بشه این پست رو نخونید

 

بهتون که گفته بودم مامانم اینا اومدن پیشم..میدونین این چند وقته با شنیدن یه خبر خیلی بهم سخت گذشته..یه خبری که هیچوقت توقع شنیدنش رو نداشتم..

یادم میاد یه جایی گفته بودم که دایی کوچیکم سرطان روده داره و ازتون خواستم دعاش کنین..این بنده خدا تقریبا ۳ ماه پیش فوت شده و خانواده ام به من نگفته بودن..

وقتی این خبر رو شنیدم خیلی بهم ریختم..چون باورم نمیشد..چون هنوز به این امید بودم که میرم ایران و میبینمش..چون اصلا من در جریان دقیق بیماریش نبودم..و نمیدونستم که اینقدر حاد هست..

اخه خدا نمیدونم چی بگم...بهم میگن نمیشه با خدا و دنیاش جنگید ولی دلم میخواد از خدا بپرسم اخه چرا؟؟

چون اون هم حیف بود٬ و هم اینکه جوون بود با ۲ تا بچه کوچیک..دخترش که امسال تازه مجاز شد برای دانشگاه و یه پسر کوچیک ۹ ساله..دلم خیلی میسوزه..دلم میلرزه..برای روز پدر که تبریک میگفتم فقط اشک میریختم..واسه همینه این چند روز حال وبلاگ نویسی رو ندارم..چون اگه بخوام بنویسم فقط باید از درد بنویسم..فقط از سختی هایی که این بنده خدا این چند ماه اخر عمرش کشیده بنویسم.. دلم به درد میاد وقتی در موردش میشنوم..

این چند روز نتونستم به دختر داییم یا مادر بزرگم زنگ بزنم و تسلیت بگم..چون باورم نمیشد..چون نمیخوام قبول کنم که دیگه اون پیش ما نیست..ولی پریروز که خاله ام زنگ زد خواهرم که الان اینجا هست بهش گفت که من جریان رو فهمیدم..بعد که باهاش صحبت کردم کلی پشت خط با هم گریه کردیم..و امروزهم که با مامان بزرگم صحبت کردم خیلی گریه کردیم..بنده خدا هروقت بهم زنگ میزد من ازش حال داییم رو میپرسیدم و اونم میگفت که خوبه و سلام میرسونه..بعد که تلفن رو قطع میکرده میشسته با صدای بلند گریه میکرده..الان هم حال خودش بده و هم حال پدر بزرگم..داغ بچه خیلی سخته..اونم اینی که با اینها تو یه خونه بوده و همیشه مراقبشون بوده..بنده خدا مامان بزرگم اینا.. 

نمیدونم چی کشیدن..ولی میدونم که خیلی بهشون سخت گذشته..

باورم نمیشه..خیلی برام سخته..خواهرم میگفت:ما که ۵-۶ ماه مریضی و بیمارستان رفتنا و فوت شدن و تشیع جنازه رو با چشمامون دیدیم باورمون نمیشه چه برسه به تو که هیچی ندیدی..و فقط خوبی ها و بگو بخنداش تو ذهنته..

این چند روز خیلی میخواستم بنویسم ولی نمیتونستم..الانم فقط با بغض و اشک مینویسم..

خیلی سخته..خیلی..

درسته که اون خودش راحت شد..چون خیلی سختی کشید..ولی خب برای ما مصیبت بزرگی بود.

این چند روزه که فهمیدم..تا اسمش میاد گریه میکنم..برام خیلی سخت شده..با هر اهنگ غمگینی گریه میکنم..دلم خیلی نازک شده..ولی چه کنم که باید راضی باشیم به رضاش..

خدایا روح بزرگ این مرد رو غریق رحمتت کن..