گفته بودی که چرا محو تماشای منی          آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود               ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

نظرات 5 + ارسال نظر
شهرام پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 ساعت 20:08

سلام..
خسته نباشی و عرض ادب و احترام

دختر آسمونی جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 01:47

آپم

سحر جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 02:43 http://tajavoz.blogfa.com

نازنینم ، خوشحال شدم بابت حظورت و یک دنیا مهربانی آمیخته با کلمات پرامیدت.
شاید گفتن این مطلب برایم تکراری شده که من نه از عجز و نا امیدی که بنا به دلایلی شخصی و اعتقادی ( که البته شاید غلط باشد ) این تصمیم را گرفته ام. از نگاه من این خودکشی زوال نیست... توضیحش سخت و کسل کننده ست. اما به هرحال ممنونم که قابل دونستی............ با شما تنهاییهامو فراموش میکنم.
بیا ببین که مرگ هم حریف ما نمی شود
ببین که قامت من از حادثه تا نمی شود
هزار تیر حادثه، کمین گرفته در کمان
ولی اگر نخواهد او، یکی رها نمی شود
وعده ی خوشبختی من، به خواب مانده تا ابد
گناه زنده بودنم که بی جزا نمی شود

توپولی جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 08:42 http://topoli6612.blogsky.com

i love you too!!!!!

یار وبلاگی جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 14:45 http://yarweb123.blogfa.com

سلام دوست عزیز
مرسی از حضور سبزت
من هم این عید را به شما تبریک عرض می کنم
امیدوارم که روحت گرفتار خزان پاییزی نشود و با عشق و شور حق بهار امید و معرفت در وجودت شعله ور گردد.
مهربونیت حکایت از طرافت بهاری در وجودت دارد.
ما هم ارادتمندیم و آرزوی شادی و دلخوشی برایت داریم.
با یاد او خوش باشید
تا بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد