خاطرات جالب من

 

سلام دوستان

شرمنده این چند روزی نتونستم درست پیشتون بیام..

ما شنبه با چند تا از دوستانمون رفتیم یه جای خوش آب و هوا..جاتون خالی خیلی خوش گذشت..انقدر خندیدم آدمای خوش سفری بودن..

یکی از دوستان که رانندگی میکرد واقعا دست فرمون خوبی داشت ولی چشمتون روز بد نبینه..ما اون وقت هی خندیدم و جیغ زدیم ولی تا ۲ روز هم بدنم درد میکرد هم صدام گرفته بود..

جاده ی چالوس رو تصور کنید با سرعت ۱۷۰-۱۸۰ با یه ون که ما بیچاره تهش بودیم و در اصل نقش وسایل رو داشتیم..انقدر اینطرف اون طرف ماشین کوبیده شدیم..ولی رانندگی این آقا خیلی وحشتناک بود..به غلط کردن افتاده بودیم

خانومش عادت داشت اصلا نمیترسید و به ما دل داری میداد..ولی من چند جا دیدم که خود خانومشون هم روشون رو برگردوندن تا چیزی رو نبینن ..خیلی بد سبقت میگرفتن..

این مالایی ها خیلی ترسو هستن تو رانندگی..همه کسایی که ما رو میدیدن اینجوری بودن   اینجا همچین رانندگییی واقعا عجیبه..اینا بوق هم نمیزنن..تو پارکینگ هم میخوان برن راهنما میزنن.. ببینین دیگه اگه اون روز چند تا مالایی همراهمون بود چه بلایی سرشون میومد..کم کم ۲-۳ تا سکته میکردن

یه جا که جاده فقط جای عبور یه ماشین بود..ما رفتیم جلو با یه اتوبوس مواجه شدیم.. در نظر بگیرید تو اون جاده یه اتوبوس و ما که یه ون به اون بزرگی بودیم.. و جاده که جای عبور یه ماشین داره یه طرف کوه و یه طرف دره هست..

این آقا دنده عقب سر پایینی رو میومد لب دره تا اتوبوسه از اون طرف رد بشه.. من یه لحظه برگشتم عقب رو نگاه کردم فقط دره رو دیدم.. شاید کمتر از یک وجب جا بود که بیوفتیم..من اول اینجوری  شدم و بعدم که دیدم راه فراری ندارم اشهدم رو خوندم و چشمام رو بستم

همش هم ناراحت این بودم که الان بیچاره مامانم اینا چشم به راه منن   دلم برا اونا میسوخت..نه واسه خودم..

خدایی اینجا خانومه خود راننده هم لبهاش سفید شده بود از ترس..بنده خدا اینبار با صدای لرزون دلداری میداد

ولی خدایی جای همگی خالی خیلی خوش گذشت..دست فرمون این آقا خیلی خوب بود.. خیلی خوب ماشین رو جمع میکرد..بعدا فهمیدم که ایشون گواهینامه پایه ۱ هم دارن...اگه بازم بخوان جایی باهاشون برم ...حتما میرم 

 

دیگه اینکه چند روز پیش هم از طرف الهه جونم به بازی دعوت شدم که باید خاطرات دوران مدرسه رو بنویسم.. که منم با تاخیر این کارو میکنم..

خب من یه آدمی هستم که همه خاطره ها یادم نمیونه..خیلی باید اون خاطره مهم یا عجیب باشه که یادم بمونه..( مثل مسافرت بالا  ) وگرنه نیازمنده اینه که یکی یه کمی ازشو بگه تا من یادم بیاد..

چیکار کنم دیگه علائم پیری زودرس هستش

من چون با خواهر بزرگم یه سال تفاوت سنی داریم همیشه با هم تو یه مدرسه بودیم..وقتی که من سوم راهنمایی بودم اون رفت دبیرستان و پیش دانشگاهی هم که اون رفت من سوم دبیرستان بودم..این دو سال رو از هم جدا بودیم..

همیشه  تو زنگ تفریحها میرفتم میدیدمش... دلم براش تنگ میشد.. خیلی باعث دلگرمی من بود تو مدرسه..

اینقدر که من با دوستای خواهرم رفیق بودم..با دوستای خودم نبودم..آخه اونا خیلی شیطون تر بودن.. باهاشون خیلی خوش میگذشت..  با دوستای خودم شیطنت هامون فرق داشت

بیشترین شیطنت رو تو دوران راهنمایی داشتیم..خیلی خوش میگذشت..

زنگای تفریح کلاس خواهرم اینا همیشه بزن و برقص به راه بود  ما هم اونجا بپا بودیم که تا ناظم میاد بهشون خبر بدیم..و تا کسی میومد بچه ها شروع میکردن به امن یجیب خوندن..

یه روز ناظم داشت از پنجره پشت کلاس نگاه میکرد...مثلا من از دم در مواظب بودم...وقتی ناظم رو پشت پنجره دیدم به پچه ها به بدبختی اشاره کردم.. هیچکی حواسش نبود منم یهو گفتم یهو همشون شروع کردن به صلوات فرستادن و  امن یجیب گفتن ...بعد همه با هم منفجر شدیم  

بعد ناظم رفت و باز اینا شروع کردن ... این بار منم حواسم نبود که بهشون هشدار بدم..دیدم ناظمه اینجوری    دم در وایساده.. بچه ها هم کم نیاوردن و انقدر شلوغ بازی در آوردن و خندوندنش که بنده خدا چیزی نتونست بگه..

یه خاطره دیگه هم که دارم این بود که..سوم دبیرستان که بودم..و خواهرم پیشم نبود.. از طرف منطقه بردنمون رامسر..اون سفر هیچوقت یادم نمیره...خیلیییییییییییییی خوش گذشت..

همش میگفتم کاش خواهرم و دوستاش بودن.. اونجا آزادی بیداد میکرد..خیلی خوب بود..ولی حیف که اونا نبودن تا بیشتر خوش بگذرونیم 

اگه بخوام کامل تعریف کنم..حتما منو می کشید...پستم خیلی طولانی میشه...واسه همین به همینقدرش اکتفا میکنم..

کلا دوران مدرسه دوران خوبی هست..خاطره هاش زیاده..

خاطره ی شیطنت های تو آزمایشگاه..

وای  من عاشق آزمایشگاه شیمی و فیزیک بودم...انقدر آتیش میسوزوندم که نگو هیچوقت هم تو آزمایشگاه نت بر نمیداشتم همه چی کامل یادم میموند.. میرفتم خونه مینوشتم..

ساعت های ورزش رو هم دوست داشتم.. حسابی خودمون رو خفه میکردیم..

فکر کنم این پست طولانی ترین پستی هست که تا حالا نوشتم..

این بارم از این شکلکا زیاد گذاشتم تا خیلی یه نواخت نباشه حوصلتون نیاد که بخونید..

امیدوارم که تا آخرش رو خونده باشید..چون اگه بعده ها بگم فلان آدم رو که گفتم..یا فلان مسافرت رو که گفتم..یادتون میاد؟؟ بعد یادتون نباشه..دیگه خودتون ضایع میشید..چون من که دیگه نمیام همه این حرفا رو دوباره تو یه پست دیگه یادآوری کنم.. دیگه با خودتونه..

اگه کامل نخوندید برید و از اول دست به کار شید..

احتمالا تا چند وقتی نتونم آپ کنم..

راستی اینم برا آقایون خواننده بگم و برم..

میگن با افزایش نرخ سکه٬ پرداخت دیه از پرداخت مهریه ارزونتر شده..حالا دیگه انتخاب با خودتونه..

دیه یا مهریه؟؟

دیگه رفتم..

مواظب خودتون باشید تا بعد

یا علی

مروری بر هفته ای که گذشت

سلام

این آپ رو به خودم جایزه دادم

آخه کاری رو که باید برا فردا اماده میکردم نشستم پاش و الان تموم کردم.. دیگه نیازی نیست شب بیدار بمونم  

 همه بچه ها از هفته پیش داشتن روش کار میکردن...من تازه دیشب خوندم که موضوع از چه قراره و امروز از صبح بکوب نشستم پاش و الان تمومش کردم..

 امروز از صبح که بیدار شدم تا الان هوای اینجا اینجوریه

 

میگم اون روزی گفتم حالم خوب نیست..تا فرداش ادامه داشت..با دادشم رفتیم دکتر..یکشنبه ها اینجا تعطیل دیگه ما که رسیدیم دکتر داشت میرفت..ولی دیگه دید گناه داریم برگشت و همه چراغ و کولر و این چیزا رو راه انداخت و با روی خوش پذیرفتمون..

به دکتر گفتم من ۳ روز پیش اومدم اینجا یه دکتر دیگه بود..بهم این دارو ها رو داده ولی از دیشب تاحالا که میخورم حالم بده..نمیدونم برا ایناست یا مسومیته..چون حالت تهوع هم دارم..

دکتر یه نگاه به داروها انداخت گفت فکر نمیکنم مشکل از اینا باشه..

بعد بهش گفتم من دیشب که حالم اینجوری بود مامانم گفت یه قرص امپرازول بخور بد نیست..

به دکتر نشونش دادم..

بعد دیدم دکتر بعد چند لحظه داره منو اینجوری نگاه میکنه

گفتم چی شده؟

گفت واقعا اینو خوردی؟

گفتم بله چطور مگه؟ بد بوده؟

گفت بد نه..ولی این تاریخش ۲۰ سال پیش تموم شده 

گفت انقضاش ۸۸ بوده  

بد یهو من و داداشم زدیم زیر خنده

گفت چیه؟

گفتم ببخشید دکتر آخه تقویم ایران با همه جا فرق داره

دکتره اینجوری میگفت یعنی چی؟

گفتم یعنی این دارو تا  ۲ سال دیگه مهلت داره و الان سال ۸۶ هست 

دیگه دکتره گیجه گیج بود  

میگفت زودتر میگفتی من داشتم سکته میکردم

خلاصه اینکه ۲ جور قرص بهم داد و منم تا یکیشو خوردم خوب شدم..انگار دستش خوب بود برام..

البته قدم ما هم براش خوب بود 

بیچاره تا ما بریم..۲-۳ تا مریض دیگه هم سررسیدن..دوستش دم در منتظرش بود فکر کنم کلی ما رو فحش داد

بسه دیگه جایزم زیاد شد..

پی نوشت: نگید چقد اسمایلی استفاده کردما...آخه تازه دانلودش کردم عین ندید بدیدا بعد هر جمله گذاشتم..

حالا خوب میشم الان اولشه

درسته تو پست قبلم خیلی استفاده کردم ولی اونا فرق داشتن

اضافه شده در Dec 07 :

امروز هم هوا مثل دیروز فقط بارید...

امروز سالگرد فارغ التحصیلیم از ICPU بود

چقدر زود گذشت!

 پارسال این موقع مامان و بابا و نگار پیشمون بودن.. همون وقتی که با اومدنشون منو سوپرایز کردن 

 

تولد داداشی

سلام دوستان خوبم

ببخشید که این چند روزی نتونستم پیشتون بیام و نتونستم آپ کنم..البته تک و توک به بعضی ها سر زدم..ولی نرسیدم به همه سر بزنم...به چند دلیل:

۱- دوباره مریض شدم و تب دارم   (اینبار رفتم دکتر)

۲- زیاد بودن حجم کارها در پایان ترم (خودتون بهتر میدونید چی میگم)

۳- به لقالله رسیدن لبتاپم بی خود بی جهت! (نیاید بگید حتما یه بلایی سرش آوردم...که میافته گردن خودتون..چون من جز تایپ کارهای درسی و اومدن به وبلاگای شما! هیچکاری باهاش نکردم)

۴- خستگی چشمام ( بعلت کم خوابی و تب)

۵- نداشتن حرف تو این چند روز (بهش نداشتن حوصله هم میشه گفت)

 

میدونین من پیش پریروز میخواستم آپ کنم..ولی جور نشد..آخه ۷ آذر تولد داداشم بود..همینیکه اینجا پیشمه..البته من همین یه دونه داداش رو بیشتر  ندارم..

قرار بود تو مدرسه جشن بگیره بهش گفتم عکس بنداز بده بزارم تو وبم..آقا اصلا جشن نگرفته حالا چرا؟! نمیدونم!

حالا در هر صورت با تاخیر و بدون عکس تولدشو تبریک میگم 

ایشالله که زیر سایه ی پدر و مادرمون و من! همیشه شاد و پیروز باشه..و به همه آرزوهاش برسه..

 

راستی به یه چیزی فکر کردید؟؟

اینکه من هروقت میخوام آپ کنم تولد یکی هست..خوبه این وبلاگ رو تخصص بدم به تولد

 

پی نوشت ۱: اینجا از الان حسابی حال و هوای کریسمس رو گرفته  حالا خوبه اینجا اصلا برف نمیاد..ولی مردمش انقدر به همه چی اهمیت میدن..همه جا تو دکورشون درخت کریسمس دارن

پی نوشت ۲: در اولین فرصت به همتون سر میزنم..قول مردونه

پی نوشت ۳: فقط ۵ روز دیگر باقیست

پی نوشت ۴ ٬ مرتبط با پی نوشت ۳: البته الان دیگه ۴ روز دیگه باقیست! تا پایان ترم!!

 

تولد امام رضا (ع)

با نام رضا به سینه ها گل بزنید

وز اشک به بارگاه او پل بزنید

فرمود که هرزمان گرفتار شدید

بر دامن ما دست توسل بزنید

اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند

ای به قربان تو گردم که تو حج فقرایی

 

 سلام دوستان عزیزم

این روز بزرگ و عزیز رو به همتون تبریک میگم..انشالله که قسمت بشه تو همچین روزی تو حرم مطهر امام رضا (ع) باشیم..

 

 

خیلی ممنونم از دوستانی که تو پست قبل جواب دادن.. خب نکته مهم این بود که این متن و عکس خیلی با هم هماهنگ بود! میپرسین چرا ؟ میگم..

اگه با دقت به عکس نگاه کنید متوجه میشید که در جهت عقربه های ساعت میچرخه.. و تقریبا ۱۰-۱۵ دوری میزنه!تا زمانی که شما دارید مطالب رو میخونید..ولی به محض رسیدنتون به قسمتی که ازتون خواسته شده تا دوباره به عکس نگاه کنید و ببینید که آیا جهت مخالف رو هم میبینید یا نه عکس شروع میکنه به چرخیدن در جهت مخالف تا شما فکر کنید که خطای دیدتون بوده! و تو شک بیافتید که آیا راست مغزید یا چپ مغز!! یا اصلا مغزی وجود داره یا نه!!

خب این بستگی به سرعت خوندن شما هم داره ها! کسانی که مثل من سرعت معمولی دارن متوجه خواهند شد! که من چی گفتم

خب من فقط میخواستم با این کار ضریب دقتتون رو ببرم بالا!‌ وگرنه من میدونم که همه افراد از هر دو قسمت مغزشون! استفاده میکنن..البته خب بعضی ها بیشتر از سمت راست و بعضی ها بیشتر از سمت چپ مغزشون کار میکشن

در هر صورت همگی قبول شدید ولی ترنم جونم برنده اصلی بود با نتیجه گیریه خوبش..

براش کف مرتب میزنیم..

 

پی نوشت بی ربط: دیروز از طرف دانشگاه رفتیم پارلمان مالزی... خیلی خسته کننده بود ولی تجربه ی خوبی بود!

از ۲۱۹ نفر ۴۰ نفر حاضر بودن تو جلسه!

منم که هیچی نمیفهمیدم..آخه به زبان مالایی بود..دیگه حسابی حوصله ام سر رفته بود.. تازه یه تحقیقم برا امروز باید تحویل میدادم..ساعت ۶ رسیدیم دانشگاه منم تا بیام خونه شد ۷ شب...از فرط خستگی بیهوش شدم...بعد یه ساعت بعدش پاشدم..اومدم نشستم سر درسم..ولی اینقده عصبانی بودم..مثل  TNT بودم..کلی با خودم در گیر بودم که چرا رفتم تو که چیزی سر در نیاوردی بیکار بودی بری اینجوری خسته بشی!!

بعد دیگه هی خودمو دلداری دادم...و هی انرژی مثبت از خودم در کردم و خودمو گول زدم...

بالاخره ساعت ۱۰ شروع کردم و ساعت ۲ تمومش کردم..تازه کارای اولیه اش رو روزای قبل انجام داده بودم! اینقدر طول کشید..

                                           

خدایی خیلی سخته! ولی پینه دوز میگه من میتونم..

برام حسابی دعا کنین..

 

چه پست طولانی شد! شرمنده دیگه..